.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۹۰→
پربغض نالیدم:
- شاید شقایق مثل من باشه...یا شاید خیلی بیشتراز من دوست داشته باشه ولی بدون هیشکی برای من تو نمیشه ارسلان...هیشکی!...ماه بی معرفت،خوشبخت زندگی کن.نمیذارم بفهمی که از خیانتت باخبر بودم...می خوام همیشه دلت آروم باشه ولبخندِ روی لبت هیچ وقت محو نشه.من میرم تا خوشبخت بشی...اگه بتونم کاری برای خوشبختی تو بکنم،دلم آروم می گیره...حتی اگه لازم باشه برای خوشبخت بودن تو،بادل خودم بجنگم!
رفتم سراغ ضبط گوشه اتاق و روشنش کردم...آهنگارو رد کردم تا رسیدم به اونی که میخواستم...صدای علی یاسینی پیچید توی اتاق...
اون حتما بهتر از منه...
یه لحظه ام از تو فکرت نمیره حتما
مثه من نیست
حرصت نمیده!
واسه من کسی مثلت نمیشه
بغض تو گلوم داشت خفم میکرد...صورتم از اشک خیس بود...فقط و فقط صدای آهنگ توی سرم میپیچیدو هرلحظه حالمو بدتر میکرد...انگار حرفای دل من بود...زیر لب آروم با آهنگ زمزمه کردم...
مهم نیس بگی پشتم چی
مهم نیس اگه مثه همه دشمن شی فقط...
بهم قول بده اشتباه نکنی فقط...
بهم قول بده خوشبخت شی...
من...
خواب به چشمام بعد تو نمیاد...
بچه شدی چرا؟
منکه هیچوقت بدتو نمیخوام...
بهتر از منه شاید سمت تو نمیاد...
آهنگ تموم شدو من بی رمق وکلافه از بغض توی گلوم وهق هق زجر آور گریه هام،روی تخت دراز کشیدم وسرم وگذاشتم روی بالشت...
چشمام وروی هم گذاشتم ودوباره قطره های اشک بودن که روی گونه هام می ریختن...مثل اینکه خوابیدنی درکار نیست...بعداز ارسلان،دیگه با خیال راحت پلک روی هم نمیذارم...مطمئنم این تازه اول گریه های شبونه ایه که باید تحملشون کنم...
بدون ارسلان زندگی کردن،خیلی سخت تراز این حرفاست!
تقه ای که به در خورد،من واز افکارم بیرون آورد...
روی تخت نشستم وخیره شدم به در بسته اتاق.وبعد صدای مهربون رضا به گوشم خورد:
- صبح بخیر...ببینم آبجی خواب آلوی ما بیداره؟!!
تک سرفه ای کردم تا صدام صاف بشه:
- آره...
با تایید من،در اتاق باز وهیکل رضا توی چهار چوبش ظاهر شد.
نگاه مهربونش ودوخت به من.لبخندی به روم زد و درو پشت سرش بست.با قدمای بلندی فاصله بینمون وطی کرد ودرست کنارم روی تخت نشست...لبخندش وتمدید کرد ومهربون گفت:ببینم...آبجی گل من دیشب خوب خوابیده یانه؟
- شاید شقایق مثل من باشه...یا شاید خیلی بیشتراز من دوست داشته باشه ولی بدون هیشکی برای من تو نمیشه ارسلان...هیشکی!...ماه بی معرفت،خوشبخت زندگی کن.نمیذارم بفهمی که از خیانتت باخبر بودم...می خوام همیشه دلت آروم باشه ولبخندِ روی لبت هیچ وقت محو نشه.من میرم تا خوشبخت بشی...اگه بتونم کاری برای خوشبختی تو بکنم،دلم آروم می گیره...حتی اگه لازم باشه برای خوشبخت بودن تو،بادل خودم بجنگم!
رفتم سراغ ضبط گوشه اتاق و روشنش کردم...آهنگارو رد کردم تا رسیدم به اونی که میخواستم...صدای علی یاسینی پیچید توی اتاق...
اون حتما بهتر از منه...
یه لحظه ام از تو فکرت نمیره حتما
مثه من نیست
حرصت نمیده!
واسه من کسی مثلت نمیشه
بغض تو گلوم داشت خفم میکرد...صورتم از اشک خیس بود...فقط و فقط صدای آهنگ توی سرم میپیچیدو هرلحظه حالمو بدتر میکرد...انگار حرفای دل من بود...زیر لب آروم با آهنگ زمزمه کردم...
مهم نیس بگی پشتم چی
مهم نیس اگه مثه همه دشمن شی فقط...
بهم قول بده اشتباه نکنی فقط...
بهم قول بده خوشبخت شی...
من...
خواب به چشمام بعد تو نمیاد...
بچه شدی چرا؟
منکه هیچوقت بدتو نمیخوام...
بهتر از منه شاید سمت تو نمیاد...
آهنگ تموم شدو من بی رمق وکلافه از بغض توی گلوم وهق هق زجر آور گریه هام،روی تخت دراز کشیدم وسرم وگذاشتم روی بالشت...
چشمام وروی هم گذاشتم ودوباره قطره های اشک بودن که روی گونه هام می ریختن...مثل اینکه خوابیدنی درکار نیست...بعداز ارسلان،دیگه با خیال راحت پلک روی هم نمیذارم...مطمئنم این تازه اول گریه های شبونه ایه که باید تحملشون کنم...
بدون ارسلان زندگی کردن،خیلی سخت تراز این حرفاست!
تقه ای که به در خورد،من واز افکارم بیرون آورد...
روی تخت نشستم وخیره شدم به در بسته اتاق.وبعد صدای مهربون رضا به گوشم خورد:
- صبح بخیر...ببینم آبجی خواب آلوی ما بیداره؟!!
تک سرفه ای کردم تا صدام صاف بشه:
- آره...
با تایید من،در اتاق باز وهیکل رضا توی چهار چوبش ظاهر شد.
نگاه مهربونش ودوخت به من.لبخندی به روم زد و درو پشت سرش بست.با قدمای بلندی فاصله بینمون وطی کرد ودرست کنارم روی تخت نشست...لبخندش وتمدید کرد ومهربون گفت:ببینم...آبجی گل من دیشب خوب خوابیده یانه؟
۸.۵k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.